یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت: کاین آشوب چیست؟
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش : بی سبب نفروختم
دعوی بیمعنی ات را سوختم
زان که میگفتی نیم با صد نُمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
شاعر : محمدجعفر کبودرآهنگی قرهگوزلو