تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی
باشد که پلنگ خفته باشد
رنجوری را گفتند دلت چه خواهد؟ گفت آنکه دلم چیزی نخواهد
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
سعدی -گلستان - باب سوم در فضیلت قناعت
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
ابوسعید ابوالخیر
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
مــــن خراباتىام؛ از من، سخن یار مخواه گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه
من کــه با کورى ومهجورى خود سرگرمم از چنین کور، تــــــــو بینایى و دیدار مخواه
چشم بیمـــــار تو، بیمــار نموده است مرا غیر هــــــذیان سخنى از من بیمار مخواه
با قلنـــدر منشین، گر که نشستى هرگز حکمت و فلسفـــه و آیـــــه و اخبار مخواه
مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین پند مردان جهــــان دیده و هشیار، مخواه
سید روح الله موسوی خمینی
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
رهزن دهر نخفته ست ، مشو ایمن از او
اگر امروز نبردست که فردا ببرد
این دهان بستی دهانی باز شد
لب فروبند از طعام و از شراب
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
چند شبها خواب را گشتی اسیر